شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

41

یا حی

خورشت کرفس رو گاز قل قل میکنه. دفعه اوله که توش گردلیمو عمانی ریختم. بوش تمام خونه رو برداشته. پنجره رو باز کردم و هوای خنک پاییزی پوستم رو قلقلک میده. یه ساعت دیگه باید راه بیوفتم. وقت دکتر دارم. باید برم بیمارستان و تست بدم. تست دیابت حاملگی. 

حالم خوب نیست. از این همه بلاتکلیفی کلافه شدم... نذاشتم دیشب اشکام رو ببینی رفیق. دلم برای تو هم میسوزه. جفتمون پادرهواییم. مخصوصا حالا که پای یه نفر دیگه هم به میونه. گاهی اونقدر غصه اش رو میخوری که شب خواب میبینی که به دنیا اومده و چشماش مشکل دارن. حالا چرا چشماش؟؟؟ شاید چون همیشه میگی دوست دارم چشماش به تو بره. درشت درشت. منم میگم نه نه رنگش به تو بره. یه جور سبز سیر. خیلی سیر. نزدیک به قهوه ای عسلی. شاید همه فکر میکنن که چشمات عسلیه سیره. ولی من میدونم که سبزه. منی که هر شب ناز نگاه و چشات رو میخرم. منی که تمام حرفات رو از نگاهت میخونم... شاید غلو به نظر بیاد ولی واقعیته.... منی که نزدیک ترینم بهت. البته بعد از خدا.....

این روزا هم می گذره.... به قول رفیقمون عمر نوح به اون طولانیی گذشت...این چند روز که حتما میگذره

میدونم روزهای خوب میاد. من و تو خیلی صبر کردیم. خیلی تلاش کردیم. خیلی از همه چیز گذشتیم تا به اینجا رسیدیم. حقمون نیست تو این مرحله همه چیز از بین بره....میدونم خدا کمکمون میکنه....

نمیدونم چرا اینا رو دارم میگم.... تو که ایمانت از من قوی تره.... تو که پشت همه اینا فقط خدا رو میبینی... این تویی که همیشه من رو دلداری میدی... پس چی شده که من دارم آرومت میکنم؟؟؟ شاید هم دارم خودم رو آروم میکنم....

بوی خورشت کرفس مستم کرده.....

40

یا حی


روزهای نسبتا سختی رو میگذرونیم. دوشنبه یه مشکلی پیش اومد که فکر کردیم گذر کرده و دیگه پیش نمیاد، ولی جمعه یکی از روزهای خیلی بد زندگیمون بود. مشکلات همینجور به سمتتون ریخته میشه. می دونم که همه اینا فقط آزمایشهای خداست که امیدوارم ماها بتونیم سربلند باشیم. خدایا ازت میخوام که خودت کمکمون کنی و آرامشمون رو مخصوصا الان که پای یه نی نی هم درمیونه بهمون برگردونی و ما رو به سمت صلاحمون پیش ببری.

ولی خدا رو شکر مشکلاتی که تو زندگی پیش میاد باعث نزدیکتر شدنمون شد نه دور شدن و باعث شد قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم.

جمعه روز خریده تو خونه ما. ولی اینقدر حالمون گرفته بود که اصلا حوصله هیچ کاری نداشتیم. جمعه بعد از ظهر آرزوم این بود که کاش مثل همه جمعه ها بود. کاش دغدغه ام خرید خونه بود...... 

شنبه صبح میدونستم یه ویکند غمگین خواهیم داشت. برای همین همسری رو به زور فرستادم بره فوتبال که یه کم روحیه اش عوض بشه. خودم هم به کارای خونه مشغول شدم و خیلی غصه داشتم. تا اینکه با مامان حرف زدم. یه تیکه کوچیک از مشکل رو بهش گفتم و اینقدر منو خوب راهنمایی کرد و اینقدر بهم خوب روحیه داد که حالا حتی اگه بدترین اتفاق هم بیوفته حسابی خودمو آماده کردم. همسری بعد فوتبال زنگ زد و گفت حالش خیلی بهتره. منم حالم خیلی بهتر بود خدا رو شکر..... الحمدلله ویکند هم به اون غمگینی و بدی که فکر میکردیم نبود. شنبه بعد از ظهر هم رفتیم خریدای خونه رو کردیم و یه کم تونستیم روحیمون رو بازیابیم.

حالا هم ناراحت نیستم. چون میدونم یه خدای خیلی خیلی مهربون دارم که تواناترینه و مطمئنم زندگیمون رو به سمتی پیش میبره که خیر و صلاحمونه. 

من خوبم.... نی نی هم خوبه و مامان و باباش عاشقشن

دیشب خواب دیدم نی نی به دنیا اومده و یه دختر ناز و سفید بود.....


**توصیه مرحوم آیه الله قاضی در مواقع اضطرار و گرفتاری چه در امور دنیوی و یا در امور اخروی:

پس از 5 بار صلوات و قرائت آیة الکرسی در دل خود بدون آوردن به زبان بسیار بگو:

اللهم اجعلنی فی درعک الحصینة التی تجعل فیها من تشاء : بار پروردگارا! مرا در حصن و پناهگاه خود و در جوشن و زره محکمت قرار بده که در آن هر کس را که بخواهی قرار می دهی تا گشایش یابد.

39

یا حی

یه کتاب گرفتم از کتابخونه. The day by day Pregnancy Book

هر روز از 280 روزی که حامله هستی رو توضیح داده و دساتور عمل های غذایی و ورزشی و سلامت و خلاصه کلی دستور های مفید داره. از رو این کتاب 127 روز دیگه مونده به بدنیا اومدن نی نی گوگولو.

الان دارم ماه ششم ریحانه بهشتی رو هم به دستوراتش عمل میکنم.

حال عمومیم خیلی خوبه خدا رو شکر و ویارهام تموم شده و انرژیم برگشته و خلاصه این سه ماه وسط خیلی به ادم میچسبه. خیلی خیلی از بارداریم لذت میبرم. با هر حرکت نی نی کلی قربون صدقه اش میرم. دلم پر میکشه که براش لباس بخرم. زیرپوشای کوچولو...جورابای فسقلی...سرهمی های خوشگل....وایییییی

خدایا شکرت.... به خاطر همه چیز....

38

یاحی

امروز نی نی 5 ماهه شد. یعنی 5 ماهه که دارم با خودم حملش میکنم. 5 ماهه که هرجا رفتم اونم اومد. خیلی هم نی نی پربرکتی بود. 3 ماه پیش یه سفر رفتیم ایران که وجود ایشون و برکت حضورشون ختم شد به سفر قم و مشهد و در کمال ناباوری سفر حج عمره. اونم تو ماه رمضون که سفرا 20 روزه است. خلاصه اینکه حسابی عاشقش شدم. 3هفته هست که تکوناش رو کامل حس میکنم. خیلی ریز و کوچیک ولی اینقدر محکم میزنه که از روی شکم هم معلومه. باباش که عاشق لگداشه. فقط شبا موقع خواب یه کم اذیت میشم. وقتی تو خواب میوفتم رو شکمم اونچنان لگد میزنه که حتما بیدارم میکنه.

روزای خوبی رو میگذرونیم. با هم میریم پیاده روی....خرید....میریم پارک....آهنگ گوش میدیم....قرآن گوش میدیم...خلاصه نهایت استفاده از این روزای قشنگ پاییزی رو میبریم. آره دیگه اینجا دیگه پاییز شده....

هنوز هم جنسیت نی نی معلوم نیست. 3 هفته دیگه وقت دارم برم سونو. برای همین تاحالا هیچی براش نخریدم. جز یه عروسک جق جقه که روزی که فهمیدم باردارم برای بابایی خریدم.

دیگه همینا....