-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مرداد 1394 08:00
یا حی من برگشتم به آدرس قبلی وبلاگم. اینجا به شدت احساس غریبگی میکردم! http://vaghtidigar.blogfa.com
-
221
سهشنبه 6 مرداد 1394 23:13
یا حی کاردستی امروز من و پسرکم
-
220
یکشنبه 4 مرداد 1394 13:11
یا حی دارم کم کم آرشیو رو منتقل میکنم اینجا. حالا فعلا همینجا شروع به نوشتن کنم تا زمانیکه آرشیو کاملا منتقل بشه. شنبه عصر رسیدیم تهران و بسیار خوش گذشت. با یک گروه از همکارهای همسرم رفته بودیم که اولین بار بود من می دیدمشون و از سمت محل کار همسرم این مسافرت برگزار میشد. سه شنبه 30 تیر ساعت 6/30 حرکت کردیم که سر...
-
41
پنجشنبه 31 شهریور 1390 19:33
یا حی خورشت کرفس رو گاز قل قل میکنه. دفعه اوله که توش گردلیمو عمانی ریختم. بوش تمام خونه رو برداشته. پنجره رو باز کردم و هوای خنک پاییزی پوستم رو قلقلک میده. یه ساعت دیگه باید راه بیوفتم. وقت دکتر دارم. باید برم بیمارستان و تست بدم. تست دیابت حاملگی. حالم خوب نیست. از این همه بلاتکلیفی کلافه شدم... نذاشتم دیشب اشکام...
-
40
یکشنبه 27 شهریور 1390 19:32
یا حی روزهای نسبتا سختی رو میگذرونیم. دوشنبه یه مشکلی پیش اومد که فکر کردیم گذر کرده و دیگه پیش نمیاد، ولی جمعه یکی از روزهای خیلی بد زندگیمون بود. مشکلات همینجور به سمتتون ریخته میشه. می دونم که همه اینا فقط آزمایشهای خداست که امیدوارم ماها بتونیم سربلند باشیم. خدایا ازت میخوام که خودت کمکمون کنی و آرامشمون رو مخصوصا...
-
39
پنجشنبه 24 شهریور 1390 19:31
یا حی یه کتاب گرفتم از کتابخونه. The day by day Pregnancy Book هر روز از 280 روزی که حامله هستی رو توضیح داده و دساتور عمل های غذایی و ورزشی و سلامت و خلاصه کلی دستور های مفید داره. از رو این کتاب 127 روز دیگه مونده به بدنیا اومدن نی نی گوگولو. الان دارم ماه ششم ریحانه بهشتی رو هم به دستوراتش عمل میکنم. حال عمومیم...
-
38
چهارشنبه 23 شهریور 1390 19:30
یاحی امروز نی نی 5 ماهه شد. یعنی 5 ماهه که دارم با خودم حملش میکنم. 5 ماهه که هرجا رفتم اونم اومد. خیلی هم نی نی پربرکتی بود. 3 ماه پیش یه سفر رفتیم ایران که وجود ایشون و برکت حضورشون ختم شد به سفر قم و مشهد و در کمال ناباوری سفر حج عمره. اونم تو ماه رمضون که سفرا 20 روزه است. خلاصه اینکه حسابی عاشقش شدم. 3هفته هست که...
-
37
پنجشنبه 5 خرداد 1390 19:29
سلام دوستای گلم خیلی بده که دیگه نمیام بنویسم. آخه انگیزه ای نداشتم. ولی الان یه انگیزه کوچولو دارم. یه انگیزه کوچولو که ۵ هفته هست که تو دلم لونه کرده. یه نی نی ناز که الان فقط اندازه یه هسته سیبه. وای اگه بدونین چه هیجانی دارم. راستش ما سه ماه بود که دیگه برنامه ای نداشتیم واسه نی نی دار شدن. که با عقب انداختن پری و...
-
36
سهشنبه 14 دی 1389 19:27
به نام او..... این روزا همش desperate housewives نگاه میکنم. تقریبا تمام زمان بیکاریمو پر کرده. الان وسط های فصل دو هستم. خیلی از سریالش خوشم اومده. من کلا انسان جزیی نگری نیستم. ولی از وقتی این سریال رو نگاه میکنم خیلی توجهم نسبت به طرز لباس پوشیدن و جواهرآلات این خانومها جلب شده. و همین موضوع باعث شده که فعلا جو گیر...
-
35
سهشنبه 23 آذر 1389 19:26
-
34
شنبه 13 آذر 1389 19:25
به نام او..... دراز کشیده بودم رو تخت..... با بند چراغ خواب بازی میکردم و به سقف نگاه میکردم و فکر میکردم....همسری هم کنارم دراز کشیده بود و تو فکر بود..... هوس آب هویج خنک کردم.....اومدم به همسری هوسم رو بگم و بهش بگم بره واسم آب هویج بگیره.....فکر کردم نه بابا حالا یا میگه که نه حوصله ندارم یا میره درست میکنه و یه...
-
33
جمعه 12 آذر 1389 19:23
به نام او..... صبح بعد از نماز صبح نخوابیدم. ساعت 7.30 تا 9 صبحانه خوردم و قهوه ی تلخ دیدم و وبگردی و فیسبوک گردی کردم. ساعت 9 دیدم هوا برفیه و منم خیلی دلم میخواد برم بیرون و یه کم هوای تازه بهم بخوره. چرخ خرید رو برداشتم و پیش به سوی فروشگاه. آروم آروم راه میرفتم که لیز نخورم. سوز بدی میومد. شالم رو تا رو صورتم...
-
32
سهشنبه 2 آذر 1389 19:23
به نام او..... حدود 2 ماهی هست که یکی از دوستام دختر یک سال و 4 ماهش رو میاره 3 روز تو هفته من نگه میدارم. دوستم خودش دانشگاه داره. من با وجود این بانوی کوچک خیلی سرم گرم شده. خیلی هم بهش وابسته شدم. اولا که تجربه ام کمتر بود خیلی ازم وقت و انرژی میگرفت. ولی الان باتجربه تر شدم و کلی بلد شدم چه جوری باهاش برخورد کنم....
-
31
چهارشنبه 26 آبان 1389 19:21
-
30
دوشنبه 16 فروردین 1389 19:20
به نام او.... وایی من چقدر روزه که ننوشته ام. اول از همه عید همگی مبارک باشه دوستای گلم. ایشالله سال خوبی پیش رو داشته باشین. خلاصه مینویسم : برای عید با خواهر همسری و دوستم و همسری رفتیم جنوب غرب انگلیس. یه جای فوق العاده یه سوئیت کوچیک اجاره کردیم. خیلی خوشگل بود جاش. سوئیت بالای صخره ها بود و پایین صخره دریا بود....
-
29
یکشنبه 16 اسفند 1388 19:18
به نام او.... مهمونی جمعه خیلی خوب بود. برای ناهار چیکن استراگانف درست کردم با آش ترخینه. یه نون های کوچولو هم خریده بودم که روش یه لایه ی نازک پنیر داشت. دور ظرف چیکن استراگانف هم جعفری خورد شده ریختم که خیلی عالی شد. غذاها خیلی خوشمزه بودن (البته به گفته ی دیگران) ولی وقت نشد عکس بگیرم. بعد از ناهار هم نشستیم دور هم...
-
28
چهارشنبه 12 اسفند 1388 19:16
به نام او... کنار مغازه گل فروشی ایستاده بودم و به گلهای خوش رنگ و خوش بو نگاه میکردم. دنبال پیاز سنبل میگشتم تا برای سفره هفت سین بخرم. دلم به شدت گرفته بود.... برای همین از خونه زده بودم بیرون.... هوا بر عکس روزای قبل آفتابیه آفتابی بود.... خانوم مغازه دار که چینی بود اومد جلو و با خنده سلام کرد و ازم پرسید میتونه...
-
27
سهشنبه 11 اسفند 1388 19:15
به نام خدا روزهای غمگینی رو میگذرونم. شب جمعه پدر بزرگم برای همیشه از میون ما رفت. خیلی سالم و سرحال بود. فقط یهو قلبش وایساد و دیگه نتپید.... نمیتونم باور کنم. هر بار که به عکسش نگاه میکنم اصلا نمیتونم به خودم بقبولونم که از میون ما رفته و دیگه نیست. خیلی براش گریه میکنم. ایشالله خدا برای هیچ کس نیاره که تو غربت...
-
26
یکشنبه 27 دی 1388 19:13
تقریبا ۳ هفته ای هست که خونه رو عوض کردیم. خونه قبلی رطوبت فراوون داشت و نه هود آشپزخونه داشت نه هواکش. آشپزخونه هم اپن بود و من هرچی غذا میپختم خون پر از رطوبت میشد یه جوری که روی دیوار آب وایمیستاد. یه روز دیدیم که پشت کمد اتاق خواب کاملا کپک زده. دیگه واقعا اعصابم خورد شد و رفتیم به صابخونه گفتیم. اونم گفت که یه...
-
25
یکشنبه 20 دی 1388 19:11
به نام او.... صبح تو تخت وقتی همسری داشت من رو به زور بیدار میکرد اولین حرفی که زدم این بود: من مامانمو میخوام..... چی کار کنم مامان؟؟؟ چی کار کنم از دوریت؟؟؟ دختر کوچولوی تو بزرگ شده ولی هنوز مامانشو میخواد. اون قدر بزرگ که میتونه در یه چشم به هم زدن خونه اش رو مرتب کنه...گردگیری کنه....لباسا رو بریزه تو...
-
24
دوشنبه 23 آذر 1388 19:10
به نام او... وای کلی حرف داشتم بیام بزنم ولی نمیدونم چرا خیلی حوصله نمیکنم بیام بنویسم. همش میام مینویسم میزنم ثبت موقت. نمیدونم همش فکر میکنم خوب نمینویسم. درحالیکه از روز اول برای خاطره نویسی اینجا رو باز کردم ولی نمیدونم چرا حسش نمیاد. روزای آرومی رو میگذرونیم خدا رو شکر. فردا داریم میریم ت.رک.ی.ه. سفر تفریحی با...
-
23
یکشنبه 1 آذر 1388 19:09
به نام او.... یه جورایی از سرمای اینجا خسته شدم. کاش فقط سرد بود. همش باد میاد. بادهای شدید. تو خونه هم وقتی آشپزی میکنم دم میکنه. اگه پنجره باز نکنم خونه مرطوب میشه و رو دیوار و کنار پنجره ها باکتری در میاد. اگه هم پنجره باز کنم یخ میکنیم. ولی مجبوری دیگه باز میکنم. اینقدر اینجا بیل گاز و برق زیاد میاد که همش شوفاژها...
-
22
چهارشنبه 27 آبان 1388 19:08
به یاد او.... یه مدت که دور میشی از نت دیگه سخته نوشتن. راستش این مدت که نبودم چند تا دلیل داشت. یکیش اومدن همسری از آ.م.ر.ی.ک.ا بود. بعدشم من یه هفته رفتم ایران. بلاخره تونستم یه جوری جور کنم که عروسی خواهری رو برم. خیلی عالی بود خدا رو شکر.همه چیز. هم جشنشون هم آقای دامادمون. الان یک هفته است که برگشتم. همه چیز خوبه...
-
21
چهارشنبه 29 مهر 1388 20:59
به یاد او... همسری دوشنبه صبح رفت. من الان شهر دانشجویی م هستم و الان دانشگاهم. امروز آزمایش هام تموم میشه. شاید امشب برگردم ل.ن.د.ن. دلم حسابی گرفته. همسری هم که نیست دیگه خیلی دل و دماغ ندارم. اینجا هم که همش هوا ابریه. ولی سعی میکنم خوب باشم و به روی خودم نیارم. توی این یک سال و دو ماهه که عقد کردیم خیلی شده بود که...
-
20
جمعه 24 مهر 1388 20:58
به نام او.... خب بلاخره من بعد از مدت ها میتونم بنویسم. چون این چند وقته تو دانشگاه هستم و خب فونت فارسی هم که ندارم. امروز لب تاپم رو برداشتم با خودم اوردم. الان هم تو آزمایشگاه هستم و دارم کار میکنم. وایییی که این دور بودن از همسری چقدر برام سخته. واقعا سخت و آزار دهنده است. دلم حسابی براش تنگ میشه. هفته پیش خیلی...
-
19
دوشنبه 13 مهر 1388 20:57
به نام او... سلامممم ما بلاخره اسباب کشی کردیم. روز ۴ شنبه اسباب هامون رو از خونه مادر همسرم اوردیم خونه خودمون. ۲ روز تموم من فقط کار کردم. اولش که کلی خونه رو حسابی شستم. خوبی خونه اینه که تازه رنگ شده و حسابی تر و تمیزه. بعدش هم دیگه شروع کردم به جا به جایی وسایل. همسری هم خونه نبود چون باید به یکی از دوستامون تو...
-
18
پنجشنبه 2 مهر 1388 20:56
به نام او.... سلامممم من الان کلی روحیه ام قویه و شادم. اولا بگم که امروز نمره هامو گرفتم و اگه یکی از درسا رو پاس نمیکردم نمیتونستم فوق لیسانس بگیرم و بهم یه مدرک پایین تر میدادن. ولیییییی همه رو با نمره های خوب پاس کردم. خدایا شکرتتتتتتت. وای خیلی استرس کشیدم ولی خدا رو شکر همه چیز عالی بود. فقط کلی نذر و نیاز کردم...
-
18
سهشنبه 31 شهریور 1388 20:29
-
17
دوشنبه 30 شهریور 1388 20:27
-
16
شنبه 28 شهریور 1388 20:26
به نام او.... سلامممم خب باید بگم که ما اسباب کشی نکردیممممممم. دلیلش هم اینه که یه نفر باید ما رو گارانتی میکرد که آدم های خوبی هستیم و پول رو به موقع میدیم. یکی از دوستامون این کار رو برامون کرد و بعدش هم رفت ایران. حالا برای امضای قرارداد هم گفتن که باید باشه طرف. دوستمون هم ۱۰ روز دیگه میاد. این یعنی همه چیز...