شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

28

به نام او...


کنار مغازه گل فروشی ایستاده بودم و به گلهای خوش رنگ و خوش بو نگاه میکردم. دنبال پیاز سنبل میگشتم تا برای سفره هفت سین بخرم. دلم به شدت گرفته بود.... برای همین از خونه زده بودم بیرون.... هوا بر عکس روزای قبل آفتابیه آفتابی بود.... خانوم مغازه دار که چینی بود اومد جلو و با خنده سلام کرد و ازم پرسید میتونه کمکم کنه؟؟ لبخند زدم و گفتم دنبال یه گلی میگردم که اسمش رو نمیدونم... لبخند زد و گفت میتونم همه گلها رو نگاه کنم و حتما پیداش میکنم. یهو چشمم افتاد به پیاز سنبل که تو گلدون بود و هنوز گل نداده بود ولی برگاش دراومده بود. رو کردم به خانوم مغازه دار و گفتم ایناهاش.... به من اصرار کرد که ۳ تا بخرم. ولی حس کردم گرون میده. این بود که فقط یکی خریدم و اومدم بیرون.... رفتم به سمت مارکت. نزدیک خونه ی ما یه مارکته. پر از انواع مختلف میوه و سبزی و همه چیزای دنیاست. هر چی بخوای میتونی اونجا پیدا کنی.... تصمیم داشتم ترشی بندازم.... رفتم دنبال موادش ولی هنوز فصلش نیست. چیز خوبی پیدا نکردم.... ۲ تا بادمجون گنده خریدم و گذاشتم تو ساک دستیم تا باهاشون ترشی لیته درست کنم....رفتم دنبال شمع.... میخوام برای بابابزرگ شمع سیاه روشن کنم. کنار عکسش. ولی پیدا نکردم... همه رنگی شمع بود به جز سیاه. شبیه ترین رنگ بنفش خیلی پررنگ بود. ولی نخریدم....گفتم فردا میرم دنبالش. آخه میخوام بدم عکس بابا بزرگ رو چاپ کنم و بذارم تو قاب..... زنگ زدم همسری بیاد دنبالم.... رفتم نشستم سر قرار. هوا آفتاب خیلی خوشگلی داشت... یه باد خوبی هم میومد..... منم نشسته بودم لبه ی یه سنگ و منتظر همسری بودم.... یهو حس کردم نمیتونم دیگه تحملش کنم... بغضم رو میگم.... اشکام بود که میریخت پایین.... بابابزرگ چی شد یهو؟؟؟ کجا رفتی قربونت بشم؟؟؟ تو که خوب و سرحال بودی؟؟؟ وای خدااااا باورم نمیشه.....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.