شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

26

تقریبا ۳ هفته ای هست که خونه رو عوض کردیم. خونه قبلی رطوبت فراوون داشت و نه هود آشپزخونه داشت نه هواکش. آشپزخونه هم اپن بود و من هرچی غذا میپختم خون پر از رطوبت میشد یه جوری که روی دیوار آب وایمیستاد. یه روز دیدیم که پشت کمد اتاق خواب کاملا کپک زده. دیگه واقعا اعصابم خورد  شد و رفتیم به صابخونه گفتیم. اونم گفت که یه خونه خالی داره و ما میتونیم نقل مکان کنیم. ما هم خونه رو دیدیم و پسندیدیم و در عرض یه روز وسایل رو جا به جا کردیم.

چند روز اول همه چیز خوب بود و به ظاهر مشکلی نداشتیم. ولی ولی همه مشکلات از روزی شروع شد که من داشتم میرفتم آشپزخونه یهو تو راهرو یه موجود ریز قهوه ای دیدم و جیغ زدم... مـــــــــــــــــــــوش!!!!!

این جوری بود که زندگی ما و موشها آغاز شد. شب بعدی یک موش در دستشویی رویت شد. که بازم من بدبخت دیدمش. من که جیغ زدم موش رفت پشت دستشویی. همسری دید که اونجا یه سوراخه. تو سوراخ آب ریخت و بعدش وایتکس ریخت و بعد سوراخ رو پوشوند. من هم فکر کردم دیگه موشی وجود نداره. برای همین گفتم بیا ۳نقطه مختلف پنیر بذاریم ببینیم خورده میشن یا نه. صبح همسری با افسردگی اومد تو اتاق و گفت تو پنیرها رو برداشتی؟؟؟ اونجا بود که فهمیدیم موشه با کمال پرروئی زنده است. همسری رفت به صاحبخونه موضوع رو اطلاع داد (صابخونه ما یه کارخونه لوازم بهداشتی داره) اونم همونجا بهش ۲ بسته چسب داد و یه دستگاهی داد که صدای بلند ایجاد میکنه که ما نمیشنویم ولی موشها رو اذیت میکنه. منظورم از چسب یه مقواست که روش یه لایه کلفت چسبه. روز اول ما این چسب رو گذاشتیم کنار دیوار و یه تیکه پنیر قرار دادیم روش و به دو ساعت نکشیده یه موش چسبید بهش. خلاصه خوشحال شدیم که آقای موش رو دستگیر کردیم.

دو شب پیش دوستامون از برمینگهام اومد بودن و من و دوستم داشتیم تو آشپزخونه حرف میزدیم که صدای خش خش شنیدیم. یه کیسه برنج بغل یخچال بود . دوستم اونو برداشت و یهو جیغ زد و اومد فرار کنه که خورد زمین. همسرامون اومدن ولی چون موش رفته بود زیر یخچال هر کاری کردن نیومد.

ظهر فرداش دوباره دوستم موش رو دید که رفت زیر یخچال اینجا بود که آقایون رو صدا کردیم که یخچال رو تکون بدن. حالا ما بالای صندلی جیغ میزدیم همسرامون هم مثل پت و مت دنبال موش.... که موشه دراومد و رفت زیر ماشین لباسشویی. این دفعه اومدن ماشن رو تکون دادن که موشه دراومد و اومد فرار کنه که از رو چسب رد شد و گیر کرد....

کلا زندگی تو لندن این چیزا رو هم داره دیگه....

 

25

به نام او....


صبح تو تخت وقتی همسری داشت من رو به زور بیدار میکرد اولین حرفی که زدم این بود: من مامانمو میخوام.....

چی کار کنم مامان؟؟؟ چی کار کنم از دوریت؟؟؟ دختر کوچولوی تو بزرگ شده ولی هنوز مامانشو میخواد.

اون قدر بزرگ که میتونه در یه چشم به هم زدن خونه اش رو مرتب کنه...گردگیری کنه....لباسا رو بریزه تو ماشین....لباسای خشک شده رو از رو بند جمع کنه....همه خونه رو جارو بکشه.....زرشک پلو با مرغ بپزه....سالاد درست کنه....ژله درست کنه....لباس مرتب بپوشه و منتظر مهموناش باشه....میتونه به مادر همسرش لبخند بزنه در حالیکه داره از کمردرد میمیره......میتونه قربون صدقه بچه برادر شوهرش بره درحالیکه از خستگی نا نداره.....

مامان، مامان، مامان......نیستی ببینیییی نیستی ببینی من چقدر بزرگ شدم و هنوزم تشنه ی وجود تو ام. کاش یه روزی یه جایی بهم یاد میدادی چه جوری اشکامو کنترل کنم وقتی باهات تلفن حرف میزنم تا نریزن .... بهم یاد میدادی چه جوری واسه تو و بابا و خواهرا و داداشی دلم تنگ نشه....بهم یاد میدادی محکم باشم.....

همسری کنارم خوابه و من امشب با وجود همه خستگی هام نخوابیدم....به تو فکر کردم و گریه کردم...

 

 پ.ن دوستای گلم ممنون که سر میزنین همیشه به من. من از پست بعدی میخوام فقط خصوصی بنویسم.احساس امنیت نمیکنم. اگر رمز میخواین برام کامنت بذارین. مرسی