شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

5

به نام خدا


جمعه عصر رفتم لندن....خونه مادر شوهری....این دو روز آخر هفته روزای خوبی بودن....همش به مهمونی و خوش گذرونی گذشت.دیشب هم خونه یکی از دوستامون خوابیدیم....هروقت میایم لندن پیش اینا هم میریم....با هم پارک میریم....با هم فوتبال بازی میکنیم....شام میپزیم....پانتومیم بازی میکنیم....خلاصه خیلی از همه لحاظ شبیه همیم و خیلی اکیپ خوبی هستیم...

این هفته کلاس ندارم....برای همین امروز هم موندم لندن....بعداز ظهر میرم طرف دانشگاه همسری تا با هم بریم به یه جلسه ای...

من خیلی نمیتونم بنویسم چون لیبل فارسی نداره لپ تاپم...همینم با زور مینویسم...ولی ایشالله یه ماه دیگه میرم ایران میخرم...

4

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

3

به نام خدا


نمره هامو گرفتم......ترم پیش مثل چی درس خوندم......حالا دلم میخواد نتیجشو ببینی.....افتضاح......واقعا اینجا درس خوندن وحشتناکه........این همه بخونی آخرش هیچی به هیچی....پدر آدم رو در میارن تا یه نمره بدن........پروژه پشت سر پروژه......امروز باید یه پروژه تحویل بدم...دیروز یه پروه دیگه بهم دادن......بیچاره آقای همسر....خیلی کمکم کرد.....خیلیی

کاش یه جوری زحماتش رو جبران کنم.......

پ.ن: عاشقتم عجیجممم

2

از خواب بیدار شدم....خواب آشفته دیده بودم....لپ تاپ رو از بغل تخت برداشتم و ساعت رو چک کردم ۷ بعدازظهر بود....دلم گرفته بود...۲-۳ روزی بود که از مامانم و ایران خبر نداشتم....موبایلم چند روزی بود که خاموش بود و شارژش گم شده بود....به همسرم فکر کردم...به اینکه چقدر دلتنگشم...به این که امشب نمیاد...به مامانم...به بابام...به خواهرم که یه ماه دیگه عروسیشه...به داداشم...به زن داداشم که طلاق میخواد...به استرسهای مامانم...به فشارهایی که روشه...به کار بابام که گیر کرده....به پروژه ام که ۵شنبه باید تحویل بدم....به نمره های امتحانام که فردا قراره بگیرمشون....به لباس های نشسته شده تو سبد لباسا.....به خرید شامپو برای ریزش موهام....به هال نامرتب خونه....دختر همسایمون آن لاین شد...بهش گفتم با خونمون تماس بگیره بگه به من زنگ بزنن....تماس گرفت...هیچکس خونه نبود....نگرانیم بیشتر شد...همسرم اومد آن لاین...گفت مامانم تماس گرفته با موبایلش و گفته که کیش رفتن واسه کار بابا....خیالم راحت شد.......


وضو گرفتم....وایسادم به نماز....خدایا شکرت.....

انگار دلم رو یکی چلونده....دوست دوستم فقط ۲۲ سالشه....۱۰ روزه تو کماست...تازه عقد کرده....شوهرش داره بال بال میزنه....هروقت عکسش رو میبینم اشکام میاد....امروز رفتم تو پیج ۳۶۰ دختره...شوهرش براش نوشته:قلبم میگوید که یک روز برمیگردی...مثل همیشه توکل به خدا........ 

1

به نام خدا


من هیوا ۲۲ ساله هستم.

حدود ۶ ماه هست که اومدم انگلیس زندگی میکنم.۶ ماه هم هست که عقد کردم.همسرم هم اینجا سال آخر دکتراست.منم فوق لیسانس میخونم.به امید خدا تابستون عروسی میگیریم.