شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

2

از خواب بیدار شدم....خواب آشفته دیده بودم....لپ تاپ رو از بغل تخت برداشتم و ساعت رو چک کردم ۷ بعدازظهر بود....دلم گرفته بود...۲-۳ روزی بود که از مامانم و ایران خبر نداشتم....موبایلم چند روزی بود که خاموش بود و شارژش گم شده بود....به همسرم فکر کردم...به اینکه چقدر دلتنگشم...به این که امشب نمیاد...به مامانم...به بابام...به خواهرم که یه ماه دیگه عروسیشه...به داداشم...به زن داداشم که طلاق میخواد...به استرسهای مامانم...به فشارهایی که روشه...به کار بابام که گیر کرده....به پروژه ام که ۵شنبه باید تحویل بدم....به نمره های امتحانام که فردا قراره بگیرمشون....به لباس های نشسته شده تو سبد لباسا.....به خرید شامپو برای ریزش موهام....به هال نامرتب خونه....دختر همسایمون آن لاین شد...بهش گفتم با خونمون تماس بگیره بگه به من زنگ بزنن....تماس گرفت...هیچکس خونه نبود....نگرانیم بیشتر شد...همسرم اومد آن لاین...گفت مامانم تماس گرفته با موبایلش و گفته که کیش رفتن واسه کار بابا....خیالم راحت شد.......


وضو گرفتم....وایسادم به نماز....خدایا شکرت.....

انگار دلم رو یکی چلونده....دوست دوستم فقط ۲۲ سالشه....۱۰ روزه تو کماست...تازه عقد کرده....شوهرش داره بال بال میزنه....هروقت عکسش رو میبینم اشکام میاد....امروز رفتم تو پیج ۳۶۰ دختره...شوهرش براش نوشته:قلبم میگوید که یک روز برمیگردی...مثل همیشه توکل به خدا........