شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

25

به نام او....


صبح تو تخت وقتی همسری داشت من رو به زور بیدار میکرد اولین حرفی که زدم این بود: من مامانمو میخوام.....

چی کار کنم مامان؟؟؟ چی کار کنم از دوریت؟؟؟ دختر کوچولوی تو بزرگ شده ولی هنوز مامانشو میخواد.

اون قدر بزرگ که میتونه در یه چشم به هم زدن خونه اش رو مرتب کنه...گردگیری کنه....لباسا رو بریزه تو ماشین....لباسای خشک شده رو از رو بند جمع کنه....همه خونه رو جارو بکشه.....زرشک پلو با مرغ بپزه....سالاد درست کنه....ژله درست کنه....لباس مرتب بپوشه و منتظر مهموناش باشه....میتونه به مادر همسرش لبخند بزنه در حالیکه داره از کمردرد میمیره......میتونه قربون صدقه بچه برادر شوهرش بره درحالیکه از خستگی نا نداره.....

مامان، مامان، مامان......نیستی ببینیییی نیستی ببینی من چقدر بزرگ شدم و هنوزم تشنه ی وجود تو ام. کاش یه روزی یه جایی بهم یاد میدادی چه جوری اشکامو کنترل کنم وقتی باهات تلفن حرف میزنم تا نریزن .... بهم یاد میدادی چه جوری واسه تو و بابا و خواهرا و داداشی دلم تنگ نشه....بهم یاد میدادی محکم باشم.....

همسری کنارم خوابه و من امشب با وجود همه خستگی هام نخوابیدم....به تو فکر کردم و گریه کردم...

 

 پ.ن دوستای گلم ممنون که سر میزنین همیشه به من. من از پست بعدی میخوام فقط خصوصی بنویسم.احساس امنیت نمیکنم. اگر رمز میخواین برام کامنت بذارین. مرسی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.