-
15
دوشنبه 23 شهریور 1388 20:23
به یاد او.. ما بلاخرو اون خونه رو اجاره کردیم و خونه دار شدیم. هوورااا. شنبه اسباب کشی داریم. امیدوارم عید فطر باشه که زبون روزه مجبور نشیم وسایل جابه جا کنیم. خیلی ذوق دارم زودتر بریم سر خونه زندگیمون. راستی ۲۸ آگوست تولدم بود.۲۳ سالم تموم شد.همسری برام کیک خرید و جشن گرفتیم ولی هنوز کادوی اصلیم رو نگرفتم. قرار شده...
-
13
جمعه 30 مرداد 1388 20:21
-
12
چهارشنبه 7 مرداد 1388 20:19
-
11
چهارشنبه 24 تیر 1388 20:18
-
10
چهارشنبه 23 اردیبهشت 1388 20:15
به نام او...... فصل فصل بهاره و همه جا شده مثل بهشت. این چند روز همش هوا آفتابی بود نه گرم بود نه سرد ولی باد زیادی میومد که آدم یهو سردش میشد. هوس کردم گل و گیاه بکارم. امروز رفتم سه تا گلدون کوچیک خریدم با تخم گشنیز و پیازچه و ریحون. میخوام بکارم ببینم چی در میاد. ولی چه کنم که امتحان دارم. دست و دلم به این کارا...
-
9
شنبه 19 اردیبهشت 1388 20:14
به نام او امروز تو متروی لندن دختر انگلیسیی دیدم که کیفی دستش بود از جنس گونی. جالبیش اینجا بود که گونی برنج بود و روش به فارسی نوشته بود برنج درجه یک...... شک دارم خودش میدونست چی دستش گرفته!!
-
8
سهشنبه 15 اردیبهشت 1388 20:13
به نام خدا ساعت ۲:۱۰ نصفه شبه. خوابم نمیبره. تقصیر خودمه. عصر یک ساعت خوابیدم دیگه الان خوابم نمیبره.امشب دوستامون اینجا بودن. من آهنگ هایی که دوستشون داشتم و باهاشون خاطره داشتم رو یکی یکی براشون میذاشتم. واییییی خیلی برگشتم به قدیما.به همین یه سال پیش که با خواهرم و دوستم اینا رو تو ماشین گوش میدادیم و میخوندیم با...
-
7
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1388 20:12
به نام خدا دیشب مهمونامون تا ۱.۳۰ اینجا بودن. شب خوبی بودیم. دو تا زوج جوون بودیم کلی با هم خندیدیم و بازی کردیم. شام هم کوفته و سوپ جوی سفید با قارچ درست کردم. خوشمزه شده بود. کوفته هام هم وا نرفت خدا رو شکر. امرو صبح هم که همسری رفت لندن و تا جمعه نیست. من هم قراره مثلا تو این ۲ روز ۳۵۰۰ لغت از یکی از پروژه هام رو...
-
6
سهشنبه 1 اردیبهشت 1388 20:11
به نام خدا از آخرین باری که نوشتم حدود ۳ ماهی میگذره.خیلی دوست دارم منظم اینجا بنویسم تا حالا هم چندتایی وبلاگ داشتم ولی نمیتونم. این بار میخوام شروع کنم و امیدوارم بتونم منظم بنویسم. اینقدر اتفاقای مهم این مدت افتاده که حد نداره ولی بعضی هاش خیلی بد بوده و اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم.ولی بعضی هاش هم خیلی خوب بوده و...
-
5
دوشنبه 21 بهمن 1387 20:09
به نام خدا جمعه عصر رفتم لندن....خونه مادر شوهری....این دو روز آخر هفته روزای خوبی بودن....همش به مهمونی و خوش گذرونی گذشت.دیشب هم خونه یکی از دوستامون خوابیدیم....هروقت میایم لندن پیش اینا هم میریم....با هم پارک میریم....با هم فوتبال بازی میکنیم....شام میپزیم....پانتومیم بازی میکنیم....خلاصه خیلی از همه لحاظ شبیه...
-
4
پنجشنبه 17 بهمن 1387 20:08
-
3
پنجشنبه 17 بهمن 1387 20:06
به نام خدا نمره هامو گرفتم......ترم پیش مثل چی درس خوندم......حالا دلم میخواد نتیجشو ببینی.....افتضاح......واقعا اینجا درس خوندن وحشتناکه........این همه بخونی آخرش هیچی به هیچی....پدر آدم رو در میارن تا یه نمره بدن........پروژه پشت سر پروژه......امروز باید یه پروژه تحویل بدم...دیروز یه پروه دیگه بهم دادن......بیچاره...
-
2
چهارشنبه 16 بهمن 1387 20:05
از خواب بیدار شدم....خواب آشفته دیده بودم....لپ تاپ رو از بغل تخت برداشتم و ساعت رو چک کردم ۷ بعدازظهر بود....دلم گرفته بود...۲-۳ روزی بود که از مامانم و ایران خبر نداشتم....موبایلم چند روزی بود که خاموش بود و شارژش گم شده بود....به همسرم فکر کردم...به اینکه چقدر دلتنگشم...به این که امشب نمیاد...به مامانم...به...
-
1
دوشنبه 14 بهمن 1387 20:03
به نام خدا من هیوا ۲۲ ساله هستم. حدود ۶ ماه هست که اومدم انگلیس زندگی میکنم.۶ ماه هم هست که عقد کردم.همسرم هم اینجا سال آخر دکتراست.منم فوق لیسانس میخونم.به امید خدا تابستون عروسی میگیریم.