شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

34

به نام او.....


دراز کشیده بودم رو تخت..... با بند چراغ خواب بازی میکردم و به سقف نگاه میکردم و فکر میکردم....همسری هم کنارم دراز کشیده بود و تو فکر بود.....

هوس آب هویج خنک کردم.....اومدم به همسری هوسم رو بگم و بهش بگم بره واسم آب هویج بگیره.....فکر کردم نه بابا حالا یا میگه که نه حوصله ندارم یا میره درست میکنه و یه آشپزخونه ی نامرتب و آب میوه گیری کثیف تحویلم میده....این بود که بیخیالش شدم و با ناراحتی گفتم: چه حس داری که مردی؟ خوبه؟ راحتی؟ هرچی بخوای و هوس کنی تو کمتر از چند دقیقه دستته. بدون این که بفهمی چه جوری این آماده شده و چقدر زحمت کشیده شد و چقدر ظرف کثیف شده....گفتم منم دوست دارم یه روز این حس رو داشته باشم....و همه ی فکرهایی که در مورد آب هویج کردم رو بهش گفتم....سکوت کرده بود و جوابی نمیداد....فقط لبخند میزد....منم همین جوری براش میگفتم و میگفتم.....که اه شما مردا دیگه چه جوری هستین. کاش از این زنا بودم که هیچ کاری نمیکنه تو خونه و واسه خودش همش خوشه ( حالا منم خیلی کار نمیکنیم ولی روزی 2-3 ساعت به هرحال واسه کار خونه و غذا وقت میذارم...کلا رو دنده غر بودم) حداقل اونجوری اگه شوهرم میگفت چرا این کارو نکردی یا چرا اون کار رو نکردی ناراحت نمیشدم.چون نکرده بودمش....ولی یه عمر کار میکنی آخرش میگن میخواستی نکنی....من که نگفتم بکن....همسری با یه لبخند مرموزی منو نگاه میکرد و سر تکون میداد.....

نتیجه همه این غرها دول لیوان آب هویج خنک بود با یه آبمیوه گیری تمیز و یه آشپزخونه ی مرتب و یه همسر بی نظیر....بعضی وقتا نمیخوام بگم،میخوام فریاد بزنم دوستت دارم.....


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.