شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

شاید وقتی دیگر

روزانه های خانواده ی ما

29

به نام او....

مهمونی جمعه خیلی خوب بود. برای ناهار چیکن استراگانف درست کردم با آش ترخینه. یه نون های کوچولو هم خریده بودم که روش یه لایه ی نازک پنیر داشت. دور ظرف چیکن استراگانف هم جعفری خورد شده ریختم که خیلی عالی شد. غذاها خیلی خوشمزه بودن (البته به گفته ی دیگران) ولی وقت نشد عکس بگیرم. بعد از ناهار هم نشستیم دور هم یه دور سوره ی انعام رو خوندیم. خیلی چسبید. می خوام شروع کنم بیشتر قرآن بخونم چون حس میکنم رو خوانی قرآنم خیلی ضعیفه....

صبح جمعه که داشتم آماده میشدم برای اومدن دوستام همسری هم داشت حاضر میشد بره بیرون ( مهمونی زنونه بود) دید که من دارم چشمم رو آرایش میکنم یهو گفت چرا برای من این کارا رو نمیکنی؟ خلاصه خیلی شاکی شد و یه کم غر غر کرد. منم دیگه خیلی جوابش رو ندادم. ولی شب که میخواست برگرده خونه آرایش کردم و خوشگل کردم. سعی کردم که خیلی هم مهربون باشم وقتی اومد خیلی ذوق کرده بود بنده خدا!!! امروز صبح هم که بیدار شدم بازم یه کم چشمام رو سیاه کردم و رژگونه زدم. خیلی خوشش اومده بود. ظهر هم رفت یه جلسه و گفت ۶ برمیگرده. منم یه قیمه عالی پختم و هرچی منتظر بودم نیومد. زنگ و اس ام اس هم جواب نمیداد. منم خیلی گشنه بودم و غذام رو خوردم و سعی کردم وقی زنگ زد خونسرد باشم. وقتی زنگ زد هم خیلیییی مهربون بودم و اونم خیلی ذوق کرد ولی بهش گفتم که فقط یه اس ام اس کوتاه میتونسته بزنه و قبول کرد که اشتباه از اون بوده. وقتی م اومد خونه کلی مهربون بودم و غذاش رو دادم بهش. وایییییییی بنده خدا میگفت انگار وارد بهشت شدم. کلی هم محبت و بوس و بغل.....دیدم من چقدر ساده میتونم خوشحالش کنم و مشکلی پیش نیاد تو زندگیمون.  تصمیم گرفتم دیگه خیلی شادتر باشم و سعی کنم به همسری بیشتر محبت کنم چون اینجوری هر چی که من میگم نه نمیاره و همش چشم میگه بنده خدا.

گلهای نرگسم دراومده. سنبل هم داره درمیاد. امروز هم سبزه عید عدس شستم و گذاشتم در بیاد. حالا تو پست بعدی عکسای نرگس و سنبلم رو میذارم.

خدایا خدایا چه نگون‌بخت است آن٬ که همه نیکی‌ را از کسی «جز» تو طلب می‌کند. و چه ناچیز است آن همه که خواستم و دادی٬ پیش آن همه که نخواستم و حتی ندانستم که باید بخواهم و دادی. مهربانی تو از غفلت من٬ چه بی‌انتهاتر است... شُکر... 

28

به نام او...


کنار مغازه گل فروشی ایستاده بودم و به گلهای خوش رنگ و خوش بو نگاه میکردم. دنبال پیاز سنبل میگشتم تا برای سفره هفت سین بخرم. دلم به شدت گرفته بود.... برای همین از خونه زده بودم بیرون.... هوا بر عکس روزای قبل آفتابیه آفتابی بود.... خانوم مغازه دار که چینی بود اومد جلو و با خنده سلام کرد و ازم پرسید میتونه کمکم کنه؟؟ لبخند زدم و گفتم دنبال یه گلی میگردم که اسمش رو نمیدونم... لبخند زد و گفت میتونم همه گلها رو نگاه کنم و حتما پیداش میکنم. یهو چشمم افتاد به پیاز سنبل که تو گلدون بود و هنوز گل نداده بود ولی برگاش دراومده بود. رو کردم به خانوم مغازه دار و گفتم ایناهاش.... به من اصرار کرد که ۳ تا بخرم. ولی حس کردم گرون میده. این بود که فقط یکی خریدم و اومدم بیرون.... رفتم به سمت مارکت. نزدیک خونه ی ما یه مارکته. پر از انواع مختلف میوه و سبزی و همه چیزای دنیاست. هر چی بخوای میتونی اونجا پیدا کنی.... تصمیم داشتم ترشی بندازم.... رفتم دنبال موادش ولی هنوز فصلش نیست. چیز خوبی پیدا نکردم.... ۲ تا بادمجون گنده خریدم و گذاشتم تو ساک دستیم تا باهاشون ترشی لیته درست کنم....رفتم دنبال شمع.... میخوام برای بابابزرگ شمع سیاه روشن کنم. کنار عکسش. ولی پیدا نکردم... همه رنگی شمع بود به جز سیاه. شبیه ترین رنگ بنفش خیلی پررنگ بود. ولی نخریدم....گفتم فردا میرم دنبالش. آخه میخوام بدم عکس بابا بزرگ رو چاپ کنم و بذارم تو قاب..... زنگ زدم همسری بیاد دنبالم.... رفتم نشستم سر قرار. هوا آفتاب خیلی خوشگلی داشت... یه باد خوبی هم میومد..... منم نشسته بودم لبه ی یه سنگ و منتظر همسری بودم.... یهو حس کردم نمیتونم دیگه تحملش کنم... بغضم رو میگم.... اشکام بود که میریخت پایین.... بابابزرگ چی شد یهو؟؟؟ کجا رفتی قربونت بشم؟؟؟ تو که خوب و سرحال بودی؟؟؟ وای خدااااا باورم نمیشه.....

27

به نام خدا

روزهای غمگینی رو میگذرونم. شب جمعه پدر بزرگم برای همیشه از میون ما رفت. خیلی سالم و سرحال بود. فقط یهو قلبش وایساد و دیگه نتپید.... نمیتونم باور کنم. هر بار که به عکسش نگاه میکنم اصلا نمیتونم به خودم بقبولونم که از میون ما رفته و دیگه نیست. خیلی براش گریه میکنم. ایشالله خدا برای هیچ کس نیاره که تو غربت عزیزش رو از دست بده....

ببخشید که اینقدر دیر دیر میام... راستش اصلا حوصله ندارم. احساس میکنم خیلی بی خاصیت شدم. درسم تموم شده و کاری ندارم.... حوصله ام سر میره و همش میشینم غصه میخورم....

رفتم یه گلدون گل نرگس خریدم برای سفره هفت سین. البته هنوز گل نداده....ولی خیلی قشنگ هر روز داره رشد میکنه.... میخوام فردا برم پیاز سنبل رو هم بخرم...

جمعه برای پدربزرگم یه مراسم زنونه میخوام بگیرم. یه ختم انعام و یه ناهار مختصر. دوستای گلم تو رو خدا یه پیشنهاد بدین برای ناهار. چون میخوام میز اردور بچینم. ولی هیچ ایده ای ندارم. تو ایران شماها چی میذارین سر میز اردور؟؟

همتون رو کماکان میخونم....

26

تقریبا ۳ هفته ای هست که خونه رو عوض کردیم. خونه قبلی رطوبت فراوون داشت و نه هود آشپزخونه داشت نه هواکش. آشپزخونه هم اپن بود و من هرچی غذا میپختم خون پر از رطوبت میشد یه جوری که روی دیوار آب وایمیستاد. یه روز دیدیم که پشت کمد اتاق خواب کاملا کپک زده. دیگه واقعا اعصابم خورد  شد و رفتیم به صابخونه گفتیم. اونم گفت که یه خونه خالی داره و ما میتونیم نقل مکان کنیم. ما هم خونه رو دیدیم و پسندیدیم و در عرض یه روز وسایل رو جا به جا کردیم.

چند روز اول همه چیز خوب بود و به ظاهر مشکلی نداشتیم. ولی ولی همه مشکلات از روزی شروع شد که من داشتم میرفتم آشپزخونه یهو تو راهرو یه موجود ریز قهوه ای دیدم و جیغ زدم... مـــــــــــــــــــــوش!!!!!

این جوری بود که زندگی ما و موشها آغاز شد. شب بعدی یک موش در دستشویی رویت شد. که بازم من بدبخت دیدمش. من که جیغ زدم موش رفت پشت دستشویی. همسری دید که اونجا یه سوراخه. تو سوراخ آب ریخت و بعدش وایتکس ریخت و بعد سوراخ رو پوشوند. من هم فکر کردم دیگه موشی وجود نداره. برای همین گفتم بیا ۳نقطه مختلف پنیر بذاریم ببینیم خورده میشن یا نه. صبح همسری با افسردگی اومد تو اتاق و گفت تو پنیرها رو برداشتی؟؟؟ اونجا بود که فهمیدیم موشه با کمال پرروئی زنده است. همسری رفت به صاحبخونه موضوع رو اطلاع داد (صابخونه ما یه کارخونه لوازم بهداشتی داره) اونم همونجا بهش ۲ بسته چسب داد و یه دستگاهی داد که صدای بلند ایجاد میکنه که ما نمیشنویم ولی موشها رو اذیت میکنه. منظورم از چسب یه مقواست که روش یه لایه کلفت چسبه. روز اول ما این چسب رو گذاشتیم کنار دیوار و یه تیکه پنیر قرار دادیم روش و به دو ساعت نکشیده یه موش چسبید بهش. خلاصه خوشحال شدیم که آقای موش رو دستگیر کردیم.

دو شب پیش دوستامون از برمینگهام اومد بودن و من و دوستم داشتیم تو آشپزخونه حرف میزدیم که صدای خش خش شنیدیم. یه کیسه برنج بغل یخچال بود . دوستم اونو برداشت و یهو جیغ زد و اومد فرار کنه که خورد زمین. همسرامون اومدن ولی چون موش رفته بود زیر یخچال هر کاری کردن نیومد.

ظهر فرداش دوباره دوستم موش رو دید که رفت زیر یخچال اینجا بود که آقایون رو صدا کردیم که یخچال رو تکون بدن. حالا ما بالای صندلی جیغ میزدیم همسرامون هم مثل پت و مت دنبال موش.... که موشه دراومد و رفت زیر ماشین لباسشویی. این دفعه اومدن ماشن رو تکون دادن که موشه دراومد و اومد فرار کنه که از رو چسب رد شد و گیر کرد....

کلا زندگی تو لندن این چیزا رو هم داره دیگه....

 

25

به نام او....


صبح تو تخت وقتی همسری داشت من رو به زور بیدار میکرد اولین حرفی که زدم این بود: من مامانمو میخوام.....

چی کار کنم مامان؟؟؟ چی کار کنم از دوریت؟؟؟ دختر کوچولوی تو بزرگ شده ولی هنوز مامانشو میخواد.

اون قدر بزرگ که میتونه در یه چشم به هم زدن خونه اش رو مرتب کنه...گردگیری کنه....لباسا رو بریزه تو ماشین....لباسای خشک شده رو از رو بند جمع کنه....همه خونه رو جارو بکشه.....زرشک پلو با مرغ بپزه....سالاد درست کنه....ژله درست کنه....لباس مرتب بپوشه و منتظر مهموناش باشه....میتونه به مادر همسرش لبخند بزنه در حالیکه داره از کمردرد میمیره......میتونه قربون صدقه بچه برادر شوهرش بره درحالیکه از خستگی نا نداره.....

مامان، مامان، مامان......نیستی ببینیییی نیستی ببینی من چقدر بزرگ شدم و هنوزم تشنه ی وجود تو ام. کاش یه روزی یه جایی بهم یاد میدادی چه جوری اشکامو کنترل کنم وقتی باهات تلفن حرف میزنم تا نریزن .... بهم یاد میدادی چه جوری واسه تو و بابا و خواهرا و داداشی دلم تنگ نشه....بهم یاد میدادی محکم باشم.....

همسری کنارم خوابه و من امشب با وجود همه خستگی هام نخوابیدم....به تو فکر کردم و گریه کردم...

 

 پ.ن دوستای گلم ممنون که سر میزنین همیشه به من. من از پست بعدی میخوام فقط خصوصی بنویسم.احساس امنیت نمیکنم. اگر رمز میخواین برام کامنت بذارین. مرسی